هیچکس همراه نیست...

و سلام بر تو ای تنها ترین...

آن هنگام که شدت غصه و گرفتاری ات به حدی می رسد که لغب مضطر را زیبنده خویش می یابی و در آن حال به مسجد الحرام می روی و پشت مقام ابراهیم به نماز می ایستی و می خوانی این آیه شریفه را: "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء و یجعلکم خلفا الارض" (نمل 24) یعنی "کیست غیر از خدا که چون بی چاره ای او را بخواند پاسخ بدهد و گرفتاری اش را برطرف سازد و شما را حاکمان زمین گرداند؟" ...

و گویی ما که نشان نوکریت را بر پیشانی خویش مهر گونه حک نمودیم حواسمان نیست که دعایمان اثر گذار است و از گرفتاری های پدر دلسوز و مهربانی چون تو می کاهد...

و حالا که روز پدر گذشت و حق تنهایی ات را خوب ادا کردم و به یادت نبودم؛

و باز حالا که به روز تولدت نزدیک می شویم... قول می دهم بابا؛ قول می دهم که برایت دعا کنم و از خدا بخواهم که گرفتاری هایت را رفع کند...

و ظهورت را نزدیک گرداند...

به حق تو ای تنها ترین پدر...

 

نوشته از"حسین عابدینی فر"

نهضت همگانی انتخاب نام «هادی» برای نوزادان پسر

بسم الله الرحمن الرحیم

در پی اهانت به ساحت مقدس امام هادی (علیه السلام)، دکتر رجبی دوانی پیشنهاد کرد؛


نهضت همگانی انتخاب نام «هادی» برای نوزادان پسر


نزدیک به یک سال است که موج اهانتهای بی شرمانه برخی از معاندین اهل بیت (علیهم السلام) در برخی وبلاگ ها و سایت ها به امام دهم شیعیان حضرت امام علی النقی (علیه السلام) شکل هدفمندی به خود گرفت و با مانور دادن تمسخر نام «نقی» به گستاخی های خود هر روز شکل تازه ای دادند. تا اینکه در اقدامی بی شرمانه، شاهین نجفی؛ خواننده غرب نشین در یک کلیپ تصویری به همه این اهانتهای پراکنده اما هدفمند شکلی جامع داد و با اهانت به مقدسات شیعه و بخصوص حضرت امام هادی (علیه السلام) پروژه توهین به این امام معصوم را کامل کرد. این اقدام نابخردانه گرچه با محکومیتها و واکنش هایی روبه رو شد، اما یک سوال در ذهن ایجاد کرد که چرا امام هادی (علیه السلام) برای این پروژه انتخاب شد؟
دکتر محمد حسین رجبی دوانی؛ نویسنده، پژوهشگر و تاریخ نگار و عضو هیات علمی دانشگاه امام حسین (علیه السلام) در گفت و گوی پیش رو به این پرسش پاسخ گفته است.

1. شما در یک سخنرانی در مشهد علت اهانتهای مکرر به امام هادی (علیه السلام) در یک سال اخیر را زیارت جامعه کبیره آن حضرت عنوان کردید. چه دلیلی برای این ادعا دارید؟
در ارتباط با جسارتی که به ساحت امام هادی (علیه السلام) اتفاق افتاده، با یک بررسی به عمل آمده به این نتیجه رسیدم که عمله های این حرکت، عده ای از مفسدان گریخته به غرب هستند که فضای پاک ایران برای افکار پلید و هواهای شیطانی آنها مناسب نبود. اینها در حد و اندازه ای نیستند که مورد توجه قرار بگیرند. در طول تاریخ این گونه افراد که برای مطرح کردن خود دست به چنین اقدامهای توهین آمیزی زده اند، تا به زعم خود بتوانند اسمی در میان اسمها پیدا کنند، وجود داشته اند.
به عقیده من دشمنان اهل بیت (علیهم السلام) که در جریان سلفی و وهابی جای گرفته اند، از هر آنچه که موجب شود اعتقاد به ولایت اهل بیت (علیهم السلام) در بین مردم ریشه دار تر شود و آنها را نسبت به ائمه معصومین معتقد تر بگرداند، واهمه دارد.


2. چرا در بین ائمه هدی به امام هادی (علیه السلام) این اندازه اهانت می شود. کما اینکه در چند سال پیش حرم و بارگاه منور آن امام معصوم و فرزند بزرگوار ایشان در یک عملیات تروریستی مورد حمله قرار گرفت و تخریب شد؟
امام هادی (علیه السلام) بیشترین ایام دوران امامت خود را در زندان و پادگان نظامی سپری کردند و ارتباط آن حضرت با دنیای آزاد بسیار محدود بوده است و برهمین اساس، ایشان با بیان زیارت «جامعه کبیره» به طرح تمام آنچه سالهای سال شیعه و ائمه معصومین برای آن رنجهای فراوان کشیدند، پرداختند. چون هیچ امامی مانند امام هادی فرصت و موقعیت بیان جایگاه امام را طرحی جامع مثل «جامعه کبیره» پیدا نکرد. بنابراین طبیعی است که دشمنان ولایت نسبت به این امام مظلوم ما کینه پیدا کنند و بخواهند این کینه را به شکلی بروز بدهند.
سردمداران وهابیت خود به این نتیجه رسیده اند که مردم به شبکه های ماهواره ای و تلویزیونی وهابیت رغبتی نشان نمی دهند و آنها نتیجه معکوس از این شبکه ها دریافت کرده اند. بنابراین از طریق دیگری وارد شدند و خواسته اند تا حرمتها شکسته شود و احساسات مردم ما نسبت به ائمه جریحه دار شود.


3ـ به نظر شما چه افراد یا جریانی پشت این توهین ها قرارگرفته اند؟
من پشت این قضیه دستهای پلید و ناپاک دشمنان اسلام در آمریکا و اروپا و صهیونیزم را می بینم. شما حمایت شبکه صدای آمریکا و بی بی سی از این خواننده هتاک را ببینید، خود این نشان می دهد چه جریان و افرادی پشت سر این خواننده ایستاده اند. رژیم صهیونیستی به راحتی به این خواننده هتاک قول پناهندگی می دهد، من یقین دارم که سردمداران غربی به همراه جریان سلفی پشت این حرکتهای توهین آمیز و هتاکانه، قرار دارند.


4ـ انگیزه این توهین ها صرفا اعتقادی است؟
علاوه برانگیزه های اعتقادی، انگیزه های سیاسی هم وجود دارد.


5ـ چه انگیزه ای؟
به عقیده من، تشدید این توهین ها در یک سال اخیر فقط برای مقابله با نظام جمهوری اسلامی است. افزایش این اهانتها آن هم در آستانه مذاکرات هسته ای ایران به این دلیل است تا بدین وسیله دولت ایران را تحت فشار قرار دهند که اگر بخواهند حکم شرعی این فرد هتاک را صادر کنند، به معرکه گیری بپردازند که چنین مجازاتی با حقوق بشر منافات دارد و اگر مسؤولان هم موضع گیری نکنند، ازسوی مردم مورد مواخذه قرار می گیرند که چرا در برابر اهانت به امام معصوم سکوت کرده اید؟
متأسفانه برخی از افرادی که در دانشگاه تهران از این خواننده شیطانی حمایت کردند هم می دانستند که با واکنش مواجه خواهند شد، اما برای مطرح شدن نامشان بر سر زبانها، دست به این اقدام زدند. این گروه ها از هر اتفاق و سوژه ای برای مقابله با نظام جمهوری اسلامی استفاده می کنند. با این همه من معتقدم مسؤولان ما نباید در مقابل هتاکی به مقدسات و ارزشهای دینی ما و ساحت قدسی امامت، ملاحظات خاصی داشته باشند و باید وظیفه شرعی خود را انجام دهند.
پیشنهاد من این است حال که ما به آن خواننده شیطانی دسترسی نداریم، با افرادی که در قالب یک تشکل دانشجویی به حمایت از آن فرد برخاسته اند، با قاطعیت برخورد شود؛ این گونه تشکل های مشکوک باید منحل و دانشجویان خاطی از محیط دانشگاه اخراج شوند.


6ـ «جامعه کبیره» که به اعتقاد شما دلیل همه این سم پاشی ها و توهین ها به ساحت امام هادی (علیه السلام) است، چه ویژگی های محتوایی دارد؟
امام هادی (علیه السلام) در زمانی این عبارات و مفاهیم عالیه را برزبان راندند که مردم تا اندازه ای نسبت به ائمه معصومین (علیهم السلام) آشنایی پیداکردند و به جایگاه رفیع آنان در هدایت بشریت علم پیدا کردند و اینکه امامان پیشین این مفاهیم را به این صراحت بیان نکردند، دلیل بر (نعوذبالله) غفلت آنان نیست، بلکه شرایط زمانی و رشد عقلی مردم دوره امامت امام هادی (علیه السلام) اقتضای درک این مفاهیم را داشت، در حالی که در دوره های پیشین ظرفیت برای فهم این مطالب فراهم نبوده است، بنابراین امام هادی (علیه السلام) نیز از این فرصت بهره بردند و چنین معارفی را تبیین کردند.
امام علی النقی (علیه السلام) در زیارت«جامعه کبیره» با استناد به آیات قرآن کریم، تعالیم نبوی و احادیث امامان پیشین برهانهایی را اقامه می کنند که برای اهل خرد و جویندگان راه کمال بسیار مطلوب است، چون می توانند از راه درک این مفاهیم به ذات مقدس الهی و رسالت نبوی و معاد، ایمان کامل پیدا کنند و آن را راسخ نمایند.
امام هادی (علیه السلام) دراین زیارت، رسیدن به حق را در تمسک به اهل بیت تبیین فرموده و به خوبی جایگاه بزرگ و بی بدیل ائمه هدی را درجهان آفرینش به عنوان واسطه فیض الهی برای مردم روشن می سازند و بصراحت اعلام می دارند که به واسطه ائمه (علیه السلام) است که خداوند به خوبی شناخته و عبادت می شود. به واسطه وجود امامان معصوم است که نظام آفرینش سر پا ایستاده است و آسمان بر زمین فرود نمی آید. نزول برکات بر زندگی مردم را به دلیل وجود امام عنوان می کنند و به واسطه اعتقاد به امامت آنان، گنهکاران نجات می یابند و دشمنان اهل بیت به شقاوت می رسند. ما این اعتقاد را داریم که اگر لحظه ای زمین از حجت الهی خالی شود، نظام آفرینش بهم خواهد می خورد و چیزی باقی نخواهد ماند؛ امام (علیه السلام) این معارف را به خوبی و بصراحت بیان می کنند. با وجود چنین صراحتی در بیان حقیقت امام و امامت در زیارت جامعه کبیره که امام هادی (علیه السلام) در سخت ترین شرایط زیستی و دوری از شیعیان و پیروان خویش آن را با صراحت بیان می کنند، نباید تعجب کرد که این جماعت سلفی و دشمن اهل بیت (علیهم السلام) به این امام عزیز چنین هتاکی کنند و یا پشت سر افرادی پنهان شوند و آنان را برای نانی و نامی به این حرکت وفعل تحریک کنند.


7ـ «شیعه» زیارت جامعه کبیره را مرامنامه شیعه دوازده امامی می داند. اما پیش از این برخی زیارت جامعه کبیره را ساختگی و مرامنامه شیعیان غالی دانسته است. شما چه پاسخی برای رد براین شبهه دارید؟
امام هادی (علیه السلام) برای اینکه شیعیان با خواندن این عبارات و جایگاه آنان در نظام آفرینش به غلو گرفتار نشوند، راهکاری را ارایه کردند. راهکار امام این است که پیش از این زیارت باید خداوند را تسبیح و تقدیس کرد، چون این بزرگواران باهمه عظمتی که در نظام آفرینش دارند، افتخارشان این است که بنده خدا و تسبیح گوی ذات اقدس الهی هستند.
اما برخی برای مطرح کردن خود، علاوه بر پناه بردن به دامن دشمنان اسلام به منجلابی فرو رفته اند که بیرون آمدن از آن به سختی متصور است. به هر حال اگر هر انسانی به اهل بیت اندک معرفتی بیابد، فرمایشات پیامبر درباره ائمه را بفهمد و نسبت به سیره آن بزرگواران اندک شناختی داشته باشد، حتی از برخورد مخالفان و کسانی که اعتقادی به ولایت آنان ندارند، اما اندک انصافی داشته اند، می توانند به جایگاه عظیم اهل بیت پی ببرند.
«زیارت جامعه» برخاسته از عصمت اهل بیت است و در آن جز حق چیزی بیان نشده است. اگر به درستی به مفاهیم زیارت جامعه کبیره توجه کنیم، نه تنها به غلو نخواهیم رسید، بلکه بهتر و عمیقتر به ذات مقدس الهی ایمان پیدا می کنیم و افتخار این را خواهیم داشت در کنار امامی که چنین تبیینی از امامت کرده، خود را بنده خدا بدانیم. در واقع امام هادی (علیه السلام) قرنها پیش در خود این زیارتنامه، پاسخ دشمنان و مدعیان غلو را داده اند. منتهی انسانی که به درجه ای از انحطاط رسیده که از هر چیزی برای رسیدن به خواسته های خود استفاده می کند، چنان در جهل خود گرفتار است که از هر شبهه ای برای ایجاد تردید در اعتقادات مردم بهره می برد تا از این طریق پشتوانه نظام که اعتقادات مذهبی مردم است، سست شود و اربابان غربی آنها به اهداف خود در ایجاد رخنه در پایه های نظام که در ثلث قرن موفق نشده بودند، برسند.


8ـ متاسفانه در توهین هایی هم که در شبکه های اجتماعی به این امام همام و بعضا عقاید شیعه می شود،همین افراد شبهه هایی را مطرح می کنند و از توهین اخیر خواننده مرتد به امام دهم شیعیان ابراز خوشحالی می کنند که جلو خرافه پرستی در شیعه ایستاده است. آیا محتوای این زیارت نامه ارتباطی با گرایشات خرافی دارد و اصلا تشابهی بین خرافه و محتوای این زیارت‌نامه می توان دید؟
اگر جامعه کبیره حاوی اندک خرافه ای بود، هرگز مورد توجه متولیان امر دین قرار نمی گرفت و چنین شرح هایی برآن نوشته نمی شد. وقتی علما و اندیشمندان ما که خود صاحب تالیفات فراوانی هستند، به نوشتن شرح بر این دعا افتخار می کنند، نشان دهنده این است که این دعا نه تنها رگه هایی از خرافه را در خود ندارد، بلکه بالاترین معارف درباره ولایت با تعابیری زیبا در این دعا بیان شده است.
اگربندگان خدا بندگی ذات مقدس الهی را به جای آورند، تجلیات خداوند را در وجود خویش پیدا کنند، به درجه خلیفة اللهی می رسند؛ بنابراین بیان این تعابیر برای خلیفه خدا بر روی زمین نه تنها غلو و گزاف نیست، بلکه عین حقیقت است، منتهی درک این معانی و مفاهیم معرفت می خواهد. شخص باید جویای حق و حقیقت باشد، چون بدین وسیله هم به ذات مقدس الهی نزدیک می شوند و هم حضرات معصومین را به خوبی خواهد شناخت.


9ـ موضوع دیگری که در حاشیه پرداختن به موضوع می خواهم مطرح کنم. بحث توهین به نام امامان شیعه است، مثل همین ماجرای آلبوم اخیرشاهین نجفی. شما فکر نمی کنید در ارتباط با اهانت به نامهای مقدس ائمه معصومین مقصر خود ما ازداخل همین کشور هستیم؟
چطور؟


10ـ مثلا نوع نگاه رسانه ملی به افرادی با نامهای معصومین و یا کمرنگ شدن نامگذاری فرزندان به نام اهل بیت (علیه السلام) حتی در بین خانواده های مذهبی؟
برخی از افراد به سبب نداشتن عمق معنی برخی از صفات و اسامی اهل بیت (علیه السلام) این گونه می پندارند که برخی از صفات و القاب ایشان پسندیده جامعه ما نیست. مثلا «نقی» به معنای پاکیزه و برگزیده است و خواننده هتاک با جهلی که بر او حاکم است، به زعم خود خواسته تا ازاین لقب برای به سخره گرفتن مقدسات اسلام استفاده کند. در مورد رسانه ملی و برخی فیلمها من هم قبول دارم که گاهی اسامی مقدس برای افرادی بکار برده شده که نقشی مضحک و یا نقش درجه چندم در یک نمایش و یا فیلم دارند که بی گمان در کمرنگ شدن احترام به نامهای مقدس بی تاثیر نیست. ما درتاریخ داریم که مردم خراسان هنگامی که یحیی بن زید را در آن سرزمین به شهادت رساندند، برای نشان دادن علاقه خود به اهل بیت نام همگی را «یحیی» گذاشتند، حال آنکه اکثر مردم خراسان در آن زمان اهل تسنن بودند.
من پیشنهاد می کنم مردم امسال یک نهضت مذهبی همگانی راه اندازی کنند و نام مبارک امام هادی را به عنوان نام سال انتخاب و برای پاسخ دادن به این اهانت، نام مبارک امام علی النقی (علیه السلام)؛ «هادی» و «نقی» را بر فرزندان پسری که امسال به دنیا می آیند، بگذارند تا به همه هتاکان و معاندین اهل بیت (علیه السلام) اعلام کنند که ائمه معصومین همگی برای ما «نور واحد» هستند و افتخار ما این است که خود را پیرو آنان بدانیم.

منبع: قدس آنلاین

فراق...

  دیشب

       -میانه سحرم-

                اشک، مانده بود

     کآخر چه می کنم

  بر اوج آسمان

  یا بر زمین سرد

                تصمیم با خودت!

یونس

قفس...

خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به در آيم

             سيمهاي خاردار مانعند

     من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم


چه زود گذشت...

انگار همین دیروز بود که در کلاس باهاش آشنا شدم، با همین لبخند و قیافه حق به جانب! دعوتمون کرد برای افطاری، یعنی همه کلاس رو دعوت کرد، و این نقطه آشنایی ما بود. همین پنج سال پیش...

و باز...

انگار همین دیروز بود، که حسین باهام تماس گرفت، و گفت از سید خبر داری؟ بیا پزشکی قانونی...

همین پنج ماه پیش...

چه زود گذشت...

فرصت (مادر)

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد.
مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر در حالی که گریه میکرد، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی ... فقط 75 سنت دارم، درحالی که گل رز 2 دلار میشود.
مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم .

وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.

مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.


پ.ن.

همون حرفای قبلی...

فرصت


در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي­كردند.

زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­رود پسر من است .

مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره كرد .

مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است .

سامي كه دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟

مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند .

دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير مي­شود برويم . ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم .

مرد لبخند زد و باز قبول كرد .

زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي­كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟

مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواري زير گرفت و كشت . من هيچ­گاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي­خورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم . سامي فكر مي­كند كه 5 دقيقه بيش­تر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي­دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقه­اي كه ديگر هرگز نمي­توانم بودن در كنار تام ِ از دست رفته­ام را تجربه كنم .


پ.ن.

بعضي وقتها آدم قدر داشته­ ها رو خيلي دير متوجه مي­شه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه ، و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي­تونه به خاطره­اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره مي­كنيم كه واقعا ً وقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم. ضرر نمي­كنيد اگر براي يك روز شده دست مادر و پدرتون رو بگيريد و به تفريح ببريد . يك روز در كنار خانواده ، يك وعده غذا خوردن در طبيعت ، خوردن چاي كه روي آتيش درست شده باشه و هزار و يك كار لذت بخش ديگه . قدر عزيزانتون رو بدونيد . هميشه مي­شه دوست پيدا كرد و با اونها خوش گذروند ، اما هميشه نعمت بزرگ يعني پدر و مادر و خواهر و برادر در كنار ما نيست . ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه.

یک گام هرچند کوچک

مردی که در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد شخصی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و به اقیانوس پرت می‌کند.

نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد.
تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.
نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد… !"

نقمت یا نعمت

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.

پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم، به جوانی ام، به زیبایی ای که در آینه می دیدم، و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است، می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.

خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد، به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ ... خداوند، آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید، بسیار سخاوتمند بود.

می دانست در زمستان، همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.


پ.ن.

با من میایی یا همینجا می مانی؟

چه کشکی، چه پشمی؟!

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد ....

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.

گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.

احمد شاملو

مدعی بصیرت!!

HTML clipboard

 

داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است او را گول بزند.

 بهلول هم كه در آنجا حضور داشت.
 به داروغه گفت : گول زدن تو بسيار آسان است ولي به زحمتش نمي ارزد.
 داروغه گفت : چون از عهده بر نمي آيي چنين مي گويي.
 بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم، و گر نه به تو ثابت مي كردم.
 داروغه لبخندي زد و گفت : برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد و ادعاي خود را ثابت كن.
 بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ، و رفت.
 يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبري نشد.
 آنگاه داروغه در يافت كه چه آسان گول خورده است!

گــریــــه

[...] نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.

سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.

شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند فلانی دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.

ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند.
وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم.
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.

ولی باز شب هنگام داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کدخدا "شال سبزی" به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند

ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند

گفت: بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!



پ. ن.

گاهی نباید به "بعضی" فرصت داد!

برداشت آزاد آزاد!

شیطان و مرد نمازگذار! ...

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

دلتنگ...

 

 

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد          به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
 آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول    بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
 کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک    رهنمونیم به پای علم داد نکرد
 دل به امید صدایی که مگر در تو رسد       ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
 سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر         آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
 شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار            زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
 کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد    هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد

 

برای شادی روح برادرم صلوات


برادرم...

 

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد               یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت              یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم                چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من              سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من          کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع             او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد


برادرم رفت...

 

ای وای مادرم...

 

مدینه غرق ماتم بود و دلها خانه غم بود

فضا تاریک و بر رخسار گردون گرد ماتم بود

          سکوت آفرینش با قیام حشر توام بود

          سراسر مسلمین را قامت از بار الم خم بود

                   خلایق با دلی بشکسته می گفتند پیوسته

                    محمد در سرای جاودانی رخت بربسته

در آن روزی که خون جاری زچشم  هر مسلمان بود

گلوی آفرینش پاره از فریاد و افغان بود

                    سپهر نیلگون را در درون سینه طوفان بود

                    علی مشغول غسل آن سفیر پاک یزدان بود

                              به نقش دوستی دشمن سر کین آفریدن داشت

                              ز جسم زنده قرآن هوای خون مکیدن داشت

                                                            سقیفه مرکز شورای افراد ستمگر بود

                                                            سقیفه پایگاه خصم سرسخت پیغمبر بود

 

شعر از شاعر محبوب قلبم حاج غلامرضا سازگار (میثم)

آدم برفی

 

آدمِ برفیِ درون دلم

چند روزیست برفگیر شده

                    آسمان دلش و قامت او 

                    ذره ذره زمین گیر شده

چشم های سیاه و کوچک او

-دکمه هایی که مادرم دادند-

                    در درون سرش فرو رفته

                    غم درونش فضاگیر شده

قطره قطره چکید روی زمین

اشک هایش٬ و قلب پنبه ایش

                    -خواهرم بافت با کمی کاموا-

                    دیگر از جای خود سیر شده

در دلم فصل آخر شد

جای پایت -بهار من- مانده

                    زاغ های سیاه٬ شب رفتند

                    از همین شاید او چنین شده

دوش می گفت ساحره ای

دم گوش فسانه ای ز بهار

                    و ز گرمای باستانی دل

                    راست می گفت٬ آه.. چنین شده

گفت نفرین کم دلت٬ و هر آنچه-

ساختی را به سحر آب کنم

                    دوش باور نبود و خندیدیم

                    صبح اما.. دلم چنین شده

آمدی ساحره٬ قدوم تو بیدار-

دل من را ز خواب دیرین کرد

                    شب تنهایی دلم به صبح رسید

                    آدمِ برفیم ولی نه این شده

آدمک رفت٬ سحر کامل شد

غاز ها آمدند و چلچله خواند

                     زیر پایش٬ کنار کاموا قلب

                    چشمه شعر من روان شده

یونس

بصیرت

ندانـــم کجــا دیــده‌ام در کـتـاب
که ابلیس را دید شخصی به‌ خواب

به قامت صنوبر به طلعت چو ماه
بــرازنده ی بــزم و ایــوان و گـاه

نظر کـرد و گفت: ای نظـیر قـمر
نــدارند خلـق از جمـالت خــبر

تـو را سهمگین روی پنداشتند
به گـرمابه در زشت بنـگاشتند

بخندید و گفت آن نه شکل من است
ولـیکـن قلـم در کـف دشمـن است


سعدی

عرفه

 

الهي رحمتت را شاملم كن
سراپا عيب و نقصم كاملم كن

كمال آدميّت حق شناسي است
به جمع حق شناسان واصلم كن

براي خدمت خلقم به پا دار
براي طاعت خود مقبلم كن

به مفهوم عدالت واقفم ساز
به تشريف شهامت نائلم كن

نخستين منزل كوي تو تقواست
الهي ساكن اين منزلم كن

به جز مهر خود و وابستگانت
برون هر مهر ديگر از دلم كن

نِيَم من لايق ديدار مهدي
پي درك حضورش قابلم كن

هزاران مشكلم در كار باشد
زلطف خويش حل مشكلم كن

منم غافل خدايا آگهم ساز
منم جاهل خدايا عاقلم كن

واکس

نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس


نشسته بود و سکوت از نگاه او می‌ریخت
و گاه بغض صدا می‌شکست : «آقا واکس؟»


درست اول پائیز، هفت سالش بود
و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...


غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهمید
و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس


(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)


برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها واکس-


چقدر روی زمین خنده‌دار می‌چرخد!»
(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس-


پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس-


یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...


غروب بود، و دنیا هنوز می‌چرخید
و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس


و کارخانه به کارش ادامه می‌داد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...


کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتی واکس


صدای باد، خیابان، و جعبه‌ای پاره
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس
 

پوریا میررکنی

دلباخته  


ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

فاضل نظری

اعتماد به نفس، یا خدا؟

 

 

کوهنوردی می‌ خواست به قله بلندی صعود کند. پس از سال‌های سال تمرین و آمادگی ، هنگامی که قصد داشت سفر خود را آغاز کند شکوه و عظمت پیروزی را پیش روی خود آورد و تصمیم گرفت صعود را به تنهایی انجام دهد او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می‌رفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به صبح برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.

 کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت ، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس ، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد.

داشت فکر می ‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !

ناگهان ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

- نجاتم بده خدای من!

- واقعا" فکر می ‌کنی می‌توانم نجاتت دهم؟

- البته ! تو تنها کسی هستی که می‌ توانی مرا نجات دهی.

- پس آن طناب دور کمرت را ببّر!

و بعد سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت.

اما مرد تصمیم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دورکمرش شود. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شد که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...

من و شما چی؟ چه قدر تا حالا به طنابی در تاریکی ‌چسبیدیم به خیال نجات ؟

تا حالا چه قدر حس کردیم که خداوند فراموشمان کرده ؟ یکبار امتحان کنیم؛بیایید طناب رو رها کنیم ...

 

امتحان آیین نامه راهنمایی رانندگی

فقط به عشق ریفیقم حسین جون!

ادامه نوشته

اختلافات جمعیت نساء و رجال..

فرق عروسی رفتن پسرها و دخترها

 

ادامه نوشته

ممكن است...

 

كشاورزي بود كه تنها يك اسب براي كشيدن گاوآهن داشت. روزي اسبش فرار كرد.

همسايه ها به او گفتند: چه بد اقبالي!

او پاسخ داد: ممكن است.

روز بعد اسبش با دو اسب ديگر برگشت. همسايه ها گفتند: چه خوش شانسي!

او گفت: ممكن است.

پسرش وقتي در حال تربيت اسبها بود افتاد و پايش شكست.

همسايه ها گفتند: چه اتفاق ناگواري.

او پاسخ داد: ممكن است.

فرداي آن روز افراد دولتي براي سربازگيري به روستاي آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.

همسايه ها گفتند: چه خوش شانسي !

او گفت: ممكن است.

و اين داستان ادامه دارد، همانطور كه زندگي ادامه دارد...

 

يادداشتهايي از يك دوست؛ اثر آنتوني رابينز

اندر احوالات بعض الرجال رنگی!

بحث این پست بر سر یکسری آدمهای نادر هست که به ندرت در کره خاکی دیده میشوند و بهتر است اصلا" به دنبال آنها نگشته چون یافت نتوان کرد به گزاف. این یک سری اقل، ویژگیهای نامحسوسی دارند که خود نیز از آن بیخبرند و ما نیز هم.

اما سخنی اجمالی و سر جمع شده از حال و احوالات ایشان کتابت و نظارت شده و  بیان گردیده که به سمع نظرتان می رسد...

ادامه نوشته

موضوع انشا: ازدواج را توصیف كنید

پیش بابایی می روم و از او می پرسم: ازدواج چیست؟، بابایی هم گوشم را محكم می پیچاند و می گوید: این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی كنی، ورپریده!

متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد: خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!، در حالی كه در چشمهایم اشك جمع شده است می گویم: بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بكشید؟!، بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید: نخیر! از اونجایی كه من سلطان خانه هستم و توی یكی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین كار رو می كرد و ابتدا می كشید و سپس تحقیقات می كرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم...

بابایی همانطور كه داشت حرف می زد یك دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاقه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاقه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت كرد كه با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت: در مورد چی صحبت می كردین كه باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!، و من جواب دادم: در مورد ازدواج، مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی كه كم كم داشت بهوش می یومد قدم برداشت، مامانی همونطور كه به سمت بابایی می یومد گفت: حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می كنی كه یه دونه مامان كافی نیست؟! می دونم چكارت كنم!، مامانی این جمله رو گفت و محكم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست كل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم كه موضوع انشا این هفته مون اینه كه ازدواج را توصیف كنید.، بابایی كه تازه بهوش اومده بود گفت: خب خانم! اول تحقیق كن، بعد مجازات كن! كله ام داغون شد!، و مامانی هم گفت: منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می كنم، عیبی داره؟!، بابایی به ماهیتابه كه هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی كرد و گفت: نه! حق با شماست!، مامانی گفت: توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه كرباس هستند!
بابابزرگ كه گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با كانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبكه عوض می كرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!، مامانی هم گفت: آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی كه داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: ازواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج كند ... راستی خانم معلمتون ازدواج كرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ...، بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود كه این بار ملاقه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاقه به سر من اصابت كرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می كنم و پیش خواهر می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشا در چشمانم خواهرم اشك جمع می شود، و وقتی دلیل اشك های خواهر رو می پرسم می گوید: كمی خس و خاشاك رفت توی چشمم!، البته من هر چی دور و برم رو نگاه می كنم نشانی از گرد و خاك نمی بینم، به خواهر می گویم: تو در مورد ازدواج چی می دونی؟ و خواهرم باز اشك می ریزد.
ما از این انشا نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناك است زیرا امكان دارد ملاقه یا ماهیتابه به سرمان اصابت كند، این بود انشای من، با تشكر از اهالی خانه كه در نوشتن این انشا به من كمك كردند!

ارژنگ حاتمی

آل یاسین

من و تو؛ یونس و ماهی

این جا، جای دعاست و من باید دعا کنم؛ چرا که؛ فستجبناله و نجیناه من الغم فکذلک ننجی المؤمنین (تو پاسخ خواهی داد)
پس جای خالی را با اللهم عجل لولیک الفرج پر می کنم.
درست است من مانند پیامبر تو؛ یونس نیستم. من بنده ای ناپاکم که این جملات را با شرم بر زبان می آورم؛ شاید هم مانند ماهی باشم، ماهی ای که در دریای لطف تو غرق شده و برای عزیزی که در دلش جای دارد دعا می کند ... آری من همان ماهی هستم. در دلم یونس نیست که عزیزتر از یونس است. عزیزی که در دل من جای دارد مانند یونس ترک اولی نکرده است که مستحق خشم تو شود؛ که او به خواست تو و به خاطر ناپاکی مردمانش به دیار غربت عزیمت گزیده است.
خواست تو این بود که دل ماهی جایگاه یونس(پیامبرت) شود و حتما این بار هم خواست تو بوده که دل من جایگاه امام و حجت تو شود.
درد ماهی را باتمام وجود احساس می کنم. سخت است که چنان وجود عظیمی را در خود جای دهی و هر لحظه خود را مسبب اسارتش بدانی، اما نتوانی او را به ساحل نجات برسانی. سخت است که درون دل ظلمتکده ی تو جایگاه ولی خدا باشد و تو خود را حتی لایق این وجود عظیم ندانی؛ صبری در راستای صبر خدا و ولی خدا داشتن چقدر سنگین است، صبری که ماهی باید به تک تک اعضایش یاد دهد.
پس ای وجود لرزان من! آرامشت را حفظ کن. مبادا از جاهایی عبور کنی که عزیزی که در دل توست عذاب بکشد، مبادا هر چیزی را، حتی عشق و یاد هر چیزی جز او را در خود راه دهی که آزارش دهد، مبادا...
خدایا! یونس درون من روز و شب را دعا می کند، خدایا! اگر مشیت تو این بود که یونس در دل ماهی 100 سال درد غربت بکشد، کاش 1170 سال صبر و غربت برای یونس من کافی باشد. ای کاش همین امسال یونس مرا به ساحل نجات برسانی...
اللهم عجل لولیک الفرج

ليلي...

   


يک شبي مجنون نمازش را شکست                      
بي وضو در کوچه ليلا نشست                               
                                  عشق آن شب مست مستش کرده بود 
                                              فارغ از جام الستش کرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او                                   
پُر ز ليلا شد دل پر آه او                                         
                                         گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
                                             بر صليب عشق دارم کرده اي
جام ليلا را به دستم داده اي                                   
وندر اين بازي شکستم داده اي                                
                                       نيشتر عشقش به جانم مي زني
                                             دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق،دل خونم نکن                           
من که مجنونم تو مجنونم نکن                                  
                                              مرد اين بازيچه ديگر نيستم 
                                         اين تو و ليلاي تو... من نيستم
گفت اي ديوانه ليلايت منم                                       
در رگ پنهان و پيدايت منم                                       
                                              سالها با جور ليلا ساختي
                                            من کنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم                                       
صد قمار عشق يکجا باختم                                      
                                                کردمت آواره صحرا نشد
                                       گفتم عاقل مي شوي اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربت                                   
غير ليلا بر نيامد از لبت                                           
                                       روز و شب او را صدا کردي ولي
                                        ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سر مي زني                                
در حريم خانه ام در مي زني                                       
                                     حال اين ليلا که خوارت کرده بود
                                  درس عشقش بي قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم

همنشین تو از تو به باید...

هركه با بدان نشیند،                                                              

اگر طبیعت ایشان را هم نگیرد،       

                                              به طریقت ایشان متهم گردد.