آدم برفی
آدمِ برفیِ درون دلم
چند روزیست برفگیر شده
آسمان دلش و قامت او
ذره ذره زمین گیر شده
چشم های سیاه و کوچک او
-دکمه هایی که مادرم دادند-
در درون سرش فرو رفته
غم درونش فضاگیر شده
قطره قطره چکید روی زمین
اشک هایش٬ و قلب پنبه ایش
-خواهرم بافت با کمی کاموا-
دیگر از جای خود سیر شده
در دلم فصل آخر شد
جای پایت -بهار من- مانده
زاغ های سیاه٬ شب رفتند
از همین شاید او چنین شده
دوش می گفت ساحره ای
دم گوش فسانه ای ز بهار
و ز گرمای باستانی دل
راست می گفت٬ آه.. چنین شده
گفت نفرین کم دلت٬ و هر آنچه-
ساختی را به سحر آب کنم
دوش باور نبود و خندیدیم
صبح اما.. دلم چنین شده
آمدی ساحره٬ قدوم تو بیدار-
دل من را ز خواب دیرین کرد
شب تنهایی دلم به صبح رسید
آدمِ برفیم ولی نه این شده
آدمک رفت٬ سحر کامل شد
غاز ها آمدند و چلچله خواند
زیر پایش٬ کنار کاموا قلب
چشمه شعر من روان شده
یونس