ممكن است...
كشاورزي بود كه تنها يك اسب براي كشيدن گاوآهن داشت. روزي اسبش فرار كرد.
همسايه ها به او گفتند: چه بد اقبالي!
او پاسخ داد: ممكن است.
روز بعد اسبش با دو اسب ديگر برگشت. همسايه ها گفتند: چه خوش شانسي!
او گفت: ممكن است.
پسرش وقتي در حال تربيت اسبها بود افتاد و پايش شكست.
همسايه ها گفتند: چه اتفاق ناگواري.
او پاسخ داد: ممكن است.
فرداي آن روز افراد دولتي براي سربازگيري به روستاي آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.
همسايه ها گفتند: چه خوش شانسي !
او گفت: ممكن است.
و اين داستان ادامه دارد، همانطور كه زندگي ادامه دارد...
يادداشتهايي از يك دوست؛ اثر آنتوني رابينز
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۸۸ ساعت 22:25 توسط یونس
|