
این روزها که می گذرند سرد و خشک
هرچند با خوشی..
هرچند با کنایه ای از طعم خامشی...
مسحور مانده ام،
کآخر چه می شود..
این روزها که می گذرند سرد و خشک
هرچند بی بلا..
آکنده از دقایق صد نوحه و دعا...
مسحور مانده ام،
کآخر چه می شود..
تنهایی و شب و کابوس بی شمار
چشمان خیره بر در و بر درد بی حصار
آخر چرا من دیوانه و ملول
از رنج روزگار..
از غربتی سیاه..
از لخته های مانده به جا روی شاه راه،
آنجا که روزگار، زمخت و کج و عبوس،
مخلوط با ستم!
او را زمن گرقت..
دستان نرم و نازکش از دست من ربود!
بر جای مانده ام؟
بی او، بدون رامش آغوش گرم او،
بر خاک مانده ام..
رفتی و من بدون سایه چشمان روشنت
در زیر آفتاب سیاه و خموش و سرد،
با قلب پاره پاره و دستان بی پناه،
چشمان خیس و سینه غمناک و پر ز آه،
همچون پیاده ی جامانده بین راه..
بر جای مانده ام..
بر خاک مانده ام..
این روز ها که می گذرند سرد و خشک
هرچند با خوشی..
هرچند بی بلا..
هرچند در کنار دفتر یادت، و عکس ها..
بر جای مانده ام،
آخر چه می شود؟
بی تو...
یونس