آدم برفی

 

آدمِ برفیِ درون دلم

چند روزیست برفگیر شده

                    آسمان دلش و قامت او 

                    ذره ذره زمین گیر شده

چشم های سیاه و کوچک او

-دکمه هایی که مادرم دادند-

                    در درون سرش فرو رفته

                    غم درونش فضاگیر شده

قطره قطره چکید روی زمین

اشک هایش٬ و قلب پنبه ایش

                    -خواهرم بافت با کمی کاموا-

                    دیگر از جای خود سیر شده

در دلم فصل آخر شد

جای پایت -بهار من- مانده

                    زاغ های سیاه٬ شب رفتند

                    از همین شاید او چنین شده

دوش می گفت ساحره ای

دم گوش فسانه ای ز بهار

                    و ز گرمای باستانی دل

                    راست می گفت٬ آه.. چنین شده

گفت نفرین کم دلت٬ و هر آنچه-

ساختی را به سحر آب کنم

                    دوش باور نبود و خندیدیم

                    صبح اما.. دلم چنین شده

آمدی ساحره٬ قدوم تو بیدار-

دل من را ز خواب دیرین کرد

                    شب تنهایی دلم به صبح رسید

                    آدمِ برفیم ولی نه این شده

آدمک رفت٬ سحر کامل شد

غاز ها آمدند و چلچله خواند

                     زیر پایش٬ کنار کاموا قلب

                    چشمه شعر من روان شده

یونس

بصیرت

ندانـــم کجــا دیــده‌ام در کـتـاب
که ابلیس را دید شخصی به‌ خواب

به قامت صنوبر به طلعت چو ماه
بــرازنده ی بــزم و ایــوان و گـاه

نظر کـرد و گفت: ای نظـیر قـمر
نــدارند خلـق از جمـالت خــبر

تـو را سهمگین روی پنداشتند
به گـرمابه در زشت بنـگاشتند

بخندید و گفت آن نه شکل من است
ولـیکـن قلـم در کـف دشمـن است


سعدی

عرفه

 

الهي رحمتت را شاملم كن
سراپا عيب و نقصم كاملم كن

كمال آدميّت حق شناسي است
به جمع حق شناسان واصلم كن

براي خدمت خلقم به پا دار
براي طاعت خود مقبلم كن

به مفهوم عدالت واقفم ساز
به تشريف شهامت نائلم كن

نخستين منزل كوي تو تقواست
الهي ساكن اين منزلم كن

به جز مهر خود و وابستگانت
برون هر مهر ديگر از دلم كن

نِيَم من لايق ديدار مهدي
پي درك حضورش قابلم كن

هزاران مشكلم در كار باشد
زلطف خويش حل مشكلم كن

منم غافل خدايا آگهم ساز
منم جاهل خدايا عاقلم كن

واکس

نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس


نشسته بود و سکوت از نگاه او می‌ریخت
و گاه بغض صدا می‌شکست : «آقا واکس؟»


درست اول پائیز، هفت سالش بود
و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...


غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهمید
و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس


(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)


برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها واکس-


چقدر روی زمین خنده‌دار می‌چرخد!»
(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس-


پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس-


یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...


غروب بود، و دنیا هنوز می‌چرخید
و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس


و کارخانه به کارش ادامه می‌داد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...


کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتی واکس


صدای باد، خیابان، و جعبه‌ای پاره
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس
 

پوریا میررکنی

دلباخته  


ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

فاضل نظری